راه برو، خسته شدی ...بدو ..

ساخت وبلاگ

همه چی داره تکرار میشه تو زندگیم ،بی هدفی ،بی انگیزه بودنم،خستگیم...همشون تو بدنم رخنه کردن وپیر شدن ...

فقط نمیفهمم تو این اوضاع اون چراغای چشمک زن تو ذهنم چی ان؟گاهی دلم می خواد دیگه خاموش شن ولی حالا که چشمک میزنن دلم نمی خواد ...

حکمت بودنشونو میفهمیدم خیلی خوب میشد..

همونا شدن یه سراب واسه ذهن تشنم، فقط  میدونم که هستن ولی پاهام یاری نمیکنن بدوم ،حداقل بدونم سراب یا یه چشمه زلال که میتونه سیراب کنه فکرمو ،ذهنمو،دلمو. ..

این چراغای چشمک زن امید، فک میکنم مثل یه ادم پیرن که میخواد تن خستمو به دوش بکشه و به مقصد برسونه ولی تن خودش رنجورتر از اونیه که بتونه یکی دیگه رو با خودش ببره،

نکنه این آدم پیر وجدان وجودش خوابیده باشه و بی خیال تن خستم شه.... اون وقت،، 

اون وقت من بمونمو ،

پاهای ناتوانو ،

ذهن تشنمو،

و فکر خستم..



اسفند 95 ر

گاه نوشته های دکترچه :)...
ما را در سایت گاه نوشته های دکترچه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5doctorchee بازدید : 212 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 5:23