تو خیلى وقت پیش مُرده بودى.قبل از این که زیر آوار سنگ و آجر جان دهى،آوار فقر و درد نفست را گرفته بود،
و با همه ى این ها توى نفس بریده هنوز نفسم بودى،
و من حالا ناسیراب ترینم از عطر نفس هایت،
به جاى تو خون و خاک بو مى کشم و میبینم چقدر عجیب که همه چیز بوىِ ما را گرفته...
اما حالا نیستى تا آخر شب ها تمام زنانگى ام را سرخ و لوند،نذرِ یک دَم از نفس هایت کنم.
نیستى تا برایم از آخر برج ها بگویى و لزوم پس انداز براى روز مبادا را حالى ام کنى.نیستى تا حتى با تصورِ روزِ مبادا کنار تو حظ کنم و قلبم از خوشى بایستد.
نیستى تا اون روىِ سکه ى دنیا را ببینى که هیچ رویش قرار نبود به ما بیاید،که فقط قرار بود روزِ مبادا را بى تو به من نشان دهد.
نیستى تا ببینى زلزله ى درونى هزاربار از بیرونى اش کُشنده تر است.
یکبار روى تمام زندگى ام آوار شد و بارهاى بعدى روى سر جنین مان در درونِ من خراب شد.و آخر بدونِ شنیدنِ لالایىِ کوردى جانش را گرفت و مرا تنها ترین بیوه ى شهر کرد.
حالا تمامِ شهر بوى خونِ ما سه نفر را گرفته...
دنیا_فرخى
گاه نوشته های دکترچه :)...برچسب : نویسنده : 5doctorchee بازدید : 303